دوشنبه 88 فروردین 31 , ساعت 8:42 عصر
به کسانی که جنگ بر آنان تحمیل گردیده، اجازه جهاد داده شده است، چرا که مورد ستم قرار گرفته اند، و خدا بر یاری آنان تواناست. همانها که از خانه و شهر خود، به ناحق رانده شدند، جز اینکه می گفتند: "پروردگار ما خدای یکتاست" و اگر خداوند بعضی از مردم را به وسیله ی بعضی دیگر دفع نکند، دیرها و صومعه ها، و معابد یهود و نصاری، و مساجدی که نام خدا در آن بسیار برده میشود، ویران می گردد. و خداوند کسانی را که یاری او کنند(و از آیینش دفاع نمایند) یاری میکند، خداوند قوی و شکست ناپذیر است. همان کسانی که هرگاه در زمین به آنها قدرت بخشیدیم، نماز را برپا می دارند، و زکات می دهند، و امر به معروف و نهی از منکر می کنند، و پایان همه کارها از آن خداست.
این روزها خدا از ما دلگیر است. چرا؟ چون یه مشت بچه که هممونم شیعه ی علی هستیم شمشیر به دست گرفتیم و روبه روی هم ایستادیم البته معلوم بود که یه روزی این اتفاق می افته! از کجا؟ بذارید براتون بگم...سه سال پیش اومدم دانشگاه، با هزار امید و آرزو دل از خانواده کندم اومدم بوشهر. یه کم که گذشت دوروبرم پر شداز دوستای جورواجور اما از همشون بهتر یه عده ای بودن که باطن شون از خیلی ها برام مورد پسند تر بود. بزرگترها می گفتند مواظب باشید کسی نگه بسیجیا، هیئتی ها، نهادی ها، اونا می گفتند ما همه یکی هستیم خب راستم می گفتند هر کی از خارج به ما نگاه می کرد هممونو با یه اسم صدا می کرد اما سال اول گذشت و بزرگتر ها از دانشگاه رفتن. ما دوباره اومدیم دانشگاه اما از همون روزا یه تفاوت احساس میشد، احساس میشد که ما دیگه احترام بزرگتر ها رو نداشتیم، حتی یادشونم زنده نمی کردیم، حالا خوب بود اونا که رفته بودند اما دیگه بین خودمونم محبت قبلی نبود. وای وای که این محبت کم کم تبدیل شد به حسادت، اون آدمای خوب رفته بودن و بجاشون کسانی مونده بودن که شاید ظاهرشون به اون بزرگترها شبیه بود اما دلشون شبیه نبود.
دیگه داشت دل همه می گرفت، دوست ها وقتی دستاشونو روی سینه میذاشتند از دور به هم سلام میکردن معلوم نبود زیر لب چی میگن.هر کی یه خنجری کنار کمرش بسته بود و از پشت تو کمر دوستاش فرو میکرد. همه چشما رو باز کرده بودن تا اشتباه یکدیگرو بگیرن، به هم تهمت می زدن. کانون قرآن برای بسیج می زد، بسیج برای نهاد و همینطور بگیرو برو جلو. هر تشکل و کانونی فکر میکرد که با بقیه فرق داره و از اونای دیگه بهتره. اما توی این اوضاع درهم و برهم کسی حرفی نمی زد، اصلا کسی حق حرف زدن نداشت، اگر کسی حرفی می زد همه به سمت اون هجوم می آوردن. تو این میون خیلی ها الکی عزیز شدن و خیلی ها هم بدون علت کنار گذاشته شدند. دیگه از اون مهر و محبت خبری نبود. هر کی به سمت هر تشکلی می رفت بقیه تشکل ها شروع می کردند به سم پاشی و تا جایی که می توانستند مسئول اون تشکل و خود تشکل رو خراب میکردن تا اون فردو منصرف کنند و حتی اگه موفق نمی شدند اسم اون فرد هم به لیست سیاه اونا اضافه میشد. هر کی فکر میکرد امام زمان و ائمه برای اونه و هر کسی خلاف اونا نظری داشت میشد دشمن امام زمان و ائمه و باید برای دیدن سزای فکرو عملش به خدا سپرده میشد و از اون به بعد هم باید بهش جوری نگاه می کردیم که انگار آدم کشته. بعضی هامون اونقدر خودمونو بالا دیدیم که حتی دیگران رو لایق حرف زدن با خودمون نمی دونستیم چه برسه به انتقاد از ما اما چه کنیم... سال سوم شد، سالی که اونم داره تموم میشه و همون بچه ها امروز با شمشیر جلوی هم ایستادن. نمیخوام بگم کی خوبه یا بده فقط چندتا سوال میپرسم.
1ـ چرا هر کی رفت تو فلان تشکل گفتیم میره که با دخترا باشه؟
2ـ چرا هر کی که رفت تو فلان تشکل گفتیم میره که با پسرا ارتباط داشته باشه؟
3ـ چرا، چرا تا صحبت از واحد خواهران کردند جوری نگاشون کردیم که انگار چشم بد و نظر بدی داشتند؟
4ـ چرا گفتیم فلان تشکل جلسه میذاره برای اینکه یه مشت دختر و پسر دور هم جمع بشن با هم حرف بزنن بعد خودمون هم جلسه می گذاشتیم و همین کارو می کردیم؟
5ـ چرا همونی که برای خودمون پسندیدیم برای دیگران نپسندیدیم؟
6ـ چرا فکر کردیم اگر کسی غیر از خودمان با خانومی صحبت کرد منظور و قصد بدی داشته؟
چقدر تهمت، چقدر افترا، تا کی میخواهیم به این کارامون ادامه بدیم. تا کی فکر کنیم ما بنده های مقرب تری نسبت به دیگران هستیم در صورتی که معلوم نیست مقرب باشیم چه برسد به مقرب تر. دلم برای خدا تنگ شده.
می دانید چرا؟ چون در این فضا که دوست ها به همدیگر رحم نمی کنند، دوست ها پشت همدیگر را خالی می کنند درفضایی که هر کس به خود اجازه می دهد به دیگری تهمت بزند، به شخصیت یک خانم توهین کند همه چیز هست به جز خدا. شما بگویید در مکانی که دیگه نمیشه به کسی اعتماد کرد ، در مکانی که خیلی راحت با آبروی دیگران بازی میکنند، در جایی که دیگه دختر و پسر مهم نیست همه حاضرند برای حفظ شخصیت و موقعیت خودشون هر جور حرفی بزنند خدا حضور دارد یا شیطان؟ شما بگویید ما مقرب خدا هستیم یا مقرب شیطان که در تنهایی یا در جمع گاه و بی گاه از خدا غافل می شویم، دل مهدی زهرا را میشکنیم.
تا کی؟ این اوضاع تا کی؟
تا کی می خواهیم تا کسی به ما انتقاد کرد به سمت او حمله کنیم تا دندانهایش را خورد کنیم. تا کی به اسم حضرت زهرا ومهدی فاطمه هر کاری که خواستیم بکنیم. ای وای بر ما که ناممان را گذاشته ایم دوستدار مهدی و شیعه ی علی اما تو سپاه یزید شمشیر می زنیم. ای لعنت بر ما که با نام فاطمه زهرا به ناموس مردم توهین میکنیم. ای وای بر ما که هر کدام از دیگری بدتریم اما فکر می کنیم بهترینیم. ای وای بر ما که تا کسی حرفی زد، انتقادی کرد یا به او گفتیم به تو ربطی ندارد یا اگر احترام را خیلی حفظ کردیم به او گفتیم برو حواست به خودت باشه انگار که اون فرد به امام معصوم انتقاد کرده. پس امر به معروف و نهی از منکر کو؟ پس حس انتقاد پذیری کو؟ فکر نمی کنیم ما به اصطلاح بچه مذهبیها شدیم دشمنان علی(ع) چون که با اعمالمان دل فاطمه زهرا را لرزاندیم. حیف، حیف آن روزایی که گذشت و بجای اینکه دست بر دست هم باشیم به هم تهمت و افترا زدیم. من میدانم چه گذشت و چه شد اما بیاییم کمی به قبل بازگردیم، کمی حق را به دیگران بدهیم، بجای به خدا سپردن ها کمی انصاف داشته باشیم و فکر کنیم ما هم اشتباه کردیم و بجای نفرین همدیگر را دعا کنیم. بیاییم ارزش دوستی هامونو بدونیم. بیاییم از این لباس خود بینی و برتر بینی بیرون بیاییم به دیگران هم احترام بذاریم. برای فرار از اشتباهاتمون بیشتر به همدیگه تهمت نزنیم.
اما حرف را طولانی نکنم اینگونه خدا از دست ما دلگیر است. روزها را از دست ندهیم.
نوشته شده توسط حامیدر | نظرات دیگران [ نظر]
|